من که گفتم این بهار افسردنی است من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند و بار عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار
آه عجب کاری به دستم داد دل هم شکست و هم شکستم داد دل
نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیندنمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هست
آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد(just 4 u) !
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهمنمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
غم دوری بسیار سخت است مخصوصاً دوری کسی که تنها کس ماست و لحظه ای بدون او ماندن بسیار دشوار و سخت است.
می آیی ، یقین دارم که می آیی ،زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی. یقین دارم که می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی که اینک من،سرم بشکن، دلم را زیر پا له کن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با
شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری
و درد درون گویی
تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر کجا،
هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینکه بتوانی بر
آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت
را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم کلام شوق بنشانی.
محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی که آفتادست
از کوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری
افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،
بدیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد،
جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سر گور
می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های
آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش
نمی سازد،دلی انجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...
ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم که می ایی.بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود.
دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم که می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.
نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا
تا که سنگ بسترم باشد!
در آغوش عشق
من و تو در کنار هم
تو در آغوش منی و من غرق در احساساتم
سکوت سهم این لحظه عاشقانه
در قلبم فریاد میزنم عشق من دوستت دارم صادقانه
هنوز چشمانم خیره به چشمان تو است
دیدن چشمهای زیبایت آرامش من در این لحظه ی عاشقانه است
هنوز هم سکوت...
با دیدنت شده ام مات و مبهوت...
دستانت را میفشارم
تو مرا میبوسی و من تو را در آغوش خودم میفشارم
گرمای آغوش تو
سر میگذارم بر روی شانه های تو
سکوت را با صدای ترانه اشکهایم میشکنم
تو گوش میکنی و با من همترانه میشوی
تو اشکهای مرا پاک میکنی و من اشکهای تو را
میبوسم گونه ی مهربان تو را
نمیخواهم این لحظه بگذرد ای خدا
کاش میشد در کنار هم باشیم ، تا آخر دنیا
گفتی که کاش میشد همیشه مال هم باشیم
نمیخواهم روزی بیاید که جدا از هم باشیم
گفتم عشق ما بی پایان است
قلبم تا همیشه گرفتار قلب عاشق تو است
حالا که گرفتار است ، به درد عشق دچار است ،
حالا که بی تو زندگی برایش بی معنا است
لحظه هایش بی تو همیشه گریان است
پس مطمئن باش لحظه ای نیز نمیتوانم بی تو باشم
من عاشق توام نمیتوانم لحظه ای جدا از تو باشم
میفشاریم دستانمان را در دستان هم
آرام میگریم در آغوش هم
یک عشق بی صدا…یک عشق کاغذی…
در چهره عشق چه می گذرد؟…چهره عشق خندان است یا گریان؟
چهره عشق شاد است یا پریشان؟
هزاران فریاد بی صدا…؟ در اعماق این حنجره بی صدا چه می گذرد؟…
در اعماق فریادهایش عاشق چه می گوید؟…
آیا با گریه سخن می گوید…؟ آیا از ته دل سخن می گوید؟…
عشق را در نگاهش چگونه می بیند؟…
آیا این درد و دلهای بی صدا واقعی است؟
آیا این درد و دلها واقعا عاشقانه و از ته دل است ؟…یا اینکه دروغی است؟
و خلاصه هزاران سوال و انتظار برای هزارن جواب …!
اینبار بی سکوت ، اینبار با صدا…! صدای عاشقانه ، صدایی که از ته دل بلند شود…!…
در پشت چهره ات چه جیزی را پنهان کرده ای ؟ راز دلت چیست که با فهمیدن آن دلت را بر ای خودم فتح کنم…!
من راز دلت را نمی دانم ، من درد دلت رو نمی فهمم!…چون کلید رازهایت را در وجودت گم کرده ای ، و دلت در دل من یک دل کاغذی تجسم می شود نه یک دل واقعی!…
تو شکوفه ای در کویر دلم هستی
تنها یار و همدم و زندگی ام هستی،
چه بخواهی ، چه نخواهی تا ابد در قلب من هستی.
دوستت دارم ، به خدا تنها تو را دارم ،
عاشق توام ، دیوانه آن نگاه پر مهر توام.
تو برایم بهترین هستی ، دنیا را نمیخواهم ، تو زندگی من هستی
بیا در آغوشم ، بگذار تو را ببوسم ، میخواهم در گرمی آغوشت بسوزم.
به من نگاه کن ، بگذار تا میتوانم تو را ببینم ، آنقدر ببینم تا از شوق دیدنت بمیرم.
بگذار دستانت را بگیرم ، تا آرام بگیرم از اینکه تو عشقمی و من عاشقترینم.
تو مال منی عزیزم ، این رویا نیست ای بهترینم ،
این را به خاطر بسپار که تا ابد در قلب منی نازنینم.
این فریادیست از سوی قلب من، دوستت دارم عشق من ،
این احساسیت از سوی قلب من ، همیشه بدان که تا ابد نه من بی تو هستم نه تو بی من!
ستاره ای هستی همیشه درخشان ،
جایگاه تو بالاتر از آسمان ،
قسم به عشق پاکمان ، عاشقت میمانم تا پای جان.
بی تو سفر برای من پر از دلتنگیست !
بی تو سفر برای من پر از غم و غصه های عاشقیست!
عزیزم بی تو به سفر نخواهم رفت !
این دل بی طاقت طاقت دوری تو را ندارد ، این دل حتی وقتی در کنار تو هست نیز بهانه تو را میگیرد !
بی تو سفر برای من پر از درد و غصه است ، جاده بی تو سرد سرد است !
دلم میخواهد همیشه در کنارت باشم ، لحظه ای نیز طاقت ندارم دور از تو باشم!
سفری که آغازش با اشک باشد و دلتنگی برایم عذاب است !
سفری که با دو چشم خیس آغاز شود ، پایانش مرگ لحظه هاست!
نه عزیزم ، من طاقت بی تو سفر کردن را ندارم!
شعر سفر را نخوان که من طاقت اشک ریختن را ندارم!
میدانم اگر بروم هوای چشمانم تا پایان بارانیست !
میدانم تو نیز طاقت رفتنم را نداری ، و تو نیز میدانی که من نیز طاقت اشک ریختنت را ندارم!
به خدا بی تو محال است بروم ، ما طاقت دوری را نداریم !
بی تو نمیروم ، تو دنیای منی ، بی تو کجای دنیا دارم که برم؟
من همیشه درون چشمانت به سفر میروم ، همیشه در اعماق قلبت که به اندازه یک دنیاست مسافرم!
بی تو به سفر نخواهم رفت ، این دل طاقت ندارم یک قدم نیز از تو دور شود!
بگذار در این دو روز دنیا در کنارت باشم ، و تا نفس در سینه ام هست تو را ببینم !
تو را ببینم و شاد باشم ، لحظه های زندگی ام را با تو بگذرانم و خوشحال باشم!
نمی روم تا در کنار تو باشم ، نه اینکه بروم و لحظه ای نیز جدا از تو باشم!
بی تو محال است به سفر بروم ، مگر اینکه سفر ما را با خود ببرد!
گفتی از احساسم برایت بنویسم
میخواهم برایت بگویم از احساسم
میدانی چه احساسی دارم به تو
دستت را بر روی قلبت بگذار تا بگویم برای تو
قلبت به عشق چه کسی متیپد
قلبت به عشق کسی میپتپد که قلبش برای تو میتپد
دستم را بر روی قلبم گذاشتم و گرمای دستانت را احساس کردم
گوش کن به صدای تپشهای قلبت،
صدا کن اسم او را که دوستش داری
صدا کردی اسمم را ، سرت را بر روی سینه ام گذاشتی و فریاد عشق را شنیدی
صدایی که از قلب من بود ، همان فریاد تو بود ، فریاد زدم دوستت دارم
آنچه در قلب تو بود ، احساس من بود
عزیزم گفتن این احساس بهانه ی من بود
خواستم تو از احساست بگویی ،
شنیدم احساس تو را ، حس کردم گرمای وجودت را
لبخند بر روی لبانت نشسته
میدانم چقدر این احساس به دلت نشسته
زمزمه های عشق
باز هم برایم بگو از خودت، از آن مهر و محبتی که در دلت است
میخواهم غرق شوم در مهر و محبتهایت
میخواهم از حالا تا آخر عمر ببوسم گونه هایت
میخواهم بگویم خیلی دوستت دارم
میخواهم بمیرم و بعد بگویم شدم فدایت
باز هم میگویم برایت ، باز هم مینویسم به عشقت
تا نفس در سینه دارم، عشق تو را همیشه در دل دارم
هنوز صدای آن فریاد در گوشم است ...
هنوز امواج زیبای احساست ، عاشقانه در آغوش میگرد ساحل دلم را