همان قلب شکسته ، خسته ، پر از غم و ناامید به فرداها.

گاه آرزو می کنم ، چند لحظه ای جای من باشی.
 دلت ، دل من باشد، چشمانت ، چشمان من باشد، روحت ، روح من باشد ، تمام وجودت از من باشد.آنگاه خواهی دید  چقدر برای رسیدن به تو بی قراری می کنم،
خواهی دید شبها  و روزها از دوری تو اشک می ریزم،
و احساس خواهی کرد چقدر تو را دوست دارم.
گاه آرزو میکنم ، دوباره تو را در کنار خودم ببینم ، در چشمانت نگاه کنم و بگویم این رسم عاشقیست؟
آنگاه که دلم به درد می آید و به یاد خاطرات شیرین با هم بودنمان اشک میریزم آرزو میکنم یک بی وفا مثل خودت به زندگی ات بیاید و قلبت را زیر پا بگذارد تا بفهمی من چه دردی در سینه ام دارم.
حالا که تو بی احساس شده ای ، دلت سنگ شده و با عشق نمی سازی گناه من چیست!
گناه من چه بود که رهایم کردی و به بهانه اینکه عشق وجود ندارد قید مرا زدی.
گاه آرزو میکنم لحظه ای مرا باور کنی و دوایی را برای این قلب شکسته ام بیابی.
از ما گذشت عاشقی ، از بخت خویش می گریم.
سخت است از او که مدتها همدردت ، همزبانت و همدلت بود جدا شوی .
چگونه دلت آمد که با کوله باری از امید و آرزوهایی که با تو داشتم رهایم کنی.
اگر می دانستی با تو چه رویاهایی در دل دارم رهایم نمی کردی ، اگر می دانستی به انتظار آن روز نشسته بودم تا دستانت را بگیرم و تو را به قله خوشبختی ها برسانم مرا نمی سوزاندی ، اگر می دانستی همه زندگی ام ، وجودم و همه هستی ام بودی مرا در به در این دنیای بی محبت نمیکردی.و گاه آرزو میکنم چرخه روزگار بچرخد و تو همان قلبی شوی که در سینه ام می تپد.
همان قلب شکسته ، خسته ، پر از غم و  ناامید به فرداها.
آنگاه خواهی فهمید قلب بی گناهم چه دردی دارد
.

 

  

 

یک نگاه ، یک دنیا احساس ، غوغایی درون قلبها .
نگاهی به وسعت قلب مهربان تو ، احساسی به قشنگی عشق ، و یک دنیای دیگر ، آغازی دیگر.
آغازی با دو قلب عاشق ، به رنگ دوست داشتن به لطافت عشق.
نگاه تو مرا به اوج این باور رساند که من از امروز تا آن لحظه که دنیایی را نخواهم دید اسیر قلب مهربان تو هستم.
یک اسیر خوشبخت ، با یک عالمه احساسات عاشقانه ، به عشق امروز ، به انتظار فردا ، در آرزوی به دست آوردن کلید سرزمین رویاها.
انتظار برایم به این معناست که خیلی دوستت دارم.
دلتنگی برایم به این معناست که خیلی برایم عزیزی.
تو برایم به این معنایی که بدون تو محال است زندگی کنم.
حالا چرا تو؟ پس او کجاست ؟ من به انتظار غروب نشسته ام ، غروبی که برای من که عاشقم خیلی زیباست.
با اینکه بی تو از رنگ غروب بیزارم ، اما چون با توام از لحظه مرگ نیز نمی هراسم زیرا میدانم که آن لحظه از عشق تو میمیرم.
داستان ما از همان یک نگاه آغاز شد ، و به لحظه مرگ نیز ختم خواهد شد.
در لابه لای این لحظه ها ، احساسات را از درون قلبم حس کن و باور کن که تو اگر اولین آغاز منی مطئمن باش که آخرین لحظه زندگی ام نیز پایان ما نخواهد بود.
ای عشق پس پایانی در راه نیست ، ما که عشق همیم پس دیگر جدایی در کار نیست.
دیگر سکوت بین ما معنایی ندارد ، فریاد بزن ای عشق که در سکوت عاشقانه اشک نریزم و همراه با تو فریاد بزنم .
 فریاد بزنیم تا دنیا بفهمد که دو دیوانه درونش به عشق هم زندگی میکنند
.

 

  

 

 


  

 

 

 

  

 



 

 

دلگیر نیستم از سرنوشت ، این سرنوشت بود که تو را به من داد.

تو یک حادثه نیستی ، رویای شیرینی در باور من هستی.
عاشق شدنم اتفاق نبود ، همان رویای شیرین بود ،که به حقیقت پیوست.
آن رویا خاطره نشد ، بهانه ای شد برای، با تو عاشقانه زیستن.
میگویند اگر این بهانه نبود ، باز هم عاشقت می ماندم؟
آری ،دوباره به خواب عاشقانه میرفتم تا رویای شیرین با تو بودن را ببینم.
آن لحظه که سخن میگویی ، میتوان از حرفهای شیرینت شعری ساخت به رنگ عشق، اینبار دیگر دلگیر نیستم از سرنوشت ، این سرنوشت بود که تو را به من داد.
بگو از عشق برایم ، ای رویای شیرینم ، کمی با من درد دل کن عزیزم.
دلم میخواهد در این لحظه صدای تو را بشنوم تا به اوج احساسات برسم و برایت بنویسم شعری عاشقانه.
تو یک شعر تازه ای که هر کس با شنیدن آن ، پرواز میکند به بلندای آسمان.
اینک که خواب نیستم ، و به عشق تو نفس میکشم ، تو بخواب ، تا من برایت لالایی بگویم ، تو گوش کن تا شعری که به عشق تو سرودم را بخوانم.
حالا تو به رویاها برو ، ببین آنجا تو زیباترین رویای منی.

 

  

ببین من عاشق را …ببین که چگونه عاشقانه در پی تو هستم.
ببین که چگونه شب و روز به یاد تو هستم و تنها آرزویم رسیدن به تو است.
ببین که تنهاتر از من هیچ تنهایی نیست ، مرا باور کن ، تنها تویی در قلب تنهایم.
این قلب تنها ، لحظه به لحظه به یاد تو هست.
ببین مرا که از همه عاشقترم ، عاشق تو و آن قلب مهربانت .
از همه دیوانه تر منم ، این منم که دلم میخواهد و آرزو دارم تو برای من باشی .
دلم میخواهد تا ابد برای من باشی و تنها عشق جاودانه ام باشی .
در میان اینهمه عاشقان لحظه ای نیز به من نگاه کن .
یک لحظه به من نگاه کن تا ببینی از همگان مجنون ترم.
مجنون تو ، مجنون آن چشمهای زیبایت ، دیوانه آن قلب پاکت!
بیا با هم عاشقترین باشیم ، در میان همگان صادق ترین باشیم.
ببین من دلشکسته را که شب و روزم یاد تو و ذکر نام تو است.
مرا باور کن ، این عشق مرا گرچه حقیر است ولی باور کن.
باور کن که همین عشق حقیر ، پاکترین و واقعی ترین عشق روی زمین است.
با اینکه میدانم نگاهت به سوی کسی دیگر است ، بیا و لحظه ای نیز نگاه به من کن.
نگاه کن تا بفهمی عاشق واقعی کیست !
او که تو را از همه بیشتر دوست دارد و تنها آرزویش رسیدن به تو است منم.
او که رسیدن به تو را برابر با خوشبختی میبیند منم .
او که میخواهد بعد از رسیدن به تو دنیا را به نامت کن منم .
این منم که عاشقم ، لحظه ای به من عاشق نظری بینداز .
به خدا خیلی دوستت دارم و یک لحظه نیز طاقت ندارم قلبت برای کسی دیگر باشد.
آرزو دارم آن قلب مهربان و پاکت برای منی باشد که تو تنها آرزویش هستی .
فقط یک بار بگو که برای منی ،تا یک عمر احساس خوشبختی کنم .
فقط یک لحظه برای من باش ، تا یک عمر امیدوارانه و عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
باور داشته باش که خیلی دوستت دارم ، تنها کافیست لحظه ای مرا باور کنی.
بیا با من باش تا غروب زندگی ام به پایان برسد و سپیده عشق در قلبم طلوع کند.
بیا با من باش تا سپیده آخر … لحظه ای که میفهمی از عشقت  مرده ام. 

 

 

 

 

چه زیباست حضور تو ، چه گرم است وجود تو.
آرزوی من حضور تواست ، نیاز من گرمی وجود تواست!
من به این عشق نیاز دارم و به این امید زنده ام.
اگر نفس میکشم به امید بودن تو است که هنوز هم جان دارم .
چه زیباست این زندگی آنگاه که تنها نیازم تو باشی  و تنها آرزویم  با تو بودن باشد.
این وجود سردم که از تنهایی یخ زده است به گرمای وجود تو نیاز دارد پس بیا با حضورت به من و این قلب بی طاقت آرامش بده.
من به این احساس می نازم ، به تو خواهم رسید ، دیگر خودم را نمی بازم.
وجود تو ، این حضور پر مهر تو ،  لحظه های زیبای عاشقی را رویایی کرده است.
اگر عشق زیباست ، تمام زیبایی عشق در وجود تو نهفته است.
اگر من عاشقم ، به عشق بودن تو است که حال و هوایم اینگونه است.
من به گرمای وجود تو نیاز دارم ، تنها به تو و آن قلب پاکت احساس دارم .
بیا و با حضورت  با آن وجود گرمت به من گرمای عشق بده ، من تنها به عشق تو نیاز دارم.
بیا و در دل قلبی که مثل کوه یخ زده است بتاب ای خورشید همیشه تابانم .
من به عشق غروب ، همچو یک بی قرار به انتظار طلوعت دل خوشم و از لحظه غروب تا انتظار طلوعت با گرمی وجودت زنده ام.



  


  

 

 

 

 

  

چشمانم مثل ستاره ایست خسته ،

به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود 

نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت  

و به تو میدهد شور عشق را

عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود

از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ،

دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم

پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را

تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی!

چشمانم مثل ستاره ایست خسته ،

دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار نشسته

میشنوی ؟ این صدای درد دلهای ماه و خورشید است ،

در کنار هم نیستند اما دل ماه در دل خورشید شب راه دارد!

دیگر به سکوت آن روز تاریک نمی اندیشم ،

بیشتر چشم به آن رودی که در کوه دلت سرازیر است دوخته ام

و میبینم چه زیباست عمق وجود تو!

میگذریم و میگذریم تا برسیم از آنچه که گذشته ایم !

میرسیم و میدویم به سوی آنچه باید برسیم

مینشینیم در زیر تک درختی و همانجا که نشسته ایم همدیگر را در میان هم میفشاریم !

آنقدر همدیگر را میفشاریم تا هیچ چیز از من و تو به جا نماند، جز عشق !

عشقی که اینک به رنگ مهتاب است و به پای سکوت شبها نشسته ،  

آری عشقمان پایانی ندارد!  

  

 هنوز هم صدایت در گوشم بیداد می کند.
هنوز هم تصویر چشمانت مقابل چشمانم تکرار می شود.
بعضی وقتها احساس میکنم در کنارمی ، دستانت را گرفته ام و بر گونه مهربانت بوسه میزنم.
گاه احساس می کنم در کنارم قدم میزنی و من نیز برایت ترانه عاشقانه میخوانم.
هنوز هم چهره مهربانت در مقابلم است ، و خاطره های با تو بودن در ذهنم تکرار می شود.
بعضی وقتها گرمی آن دستان مهربانت را احساس میکنم ، اما وقتی میبینم که همه یک خواب و رویا است دستانم سرد سرد می شوند و قطره های اشک از چشمانم میریزند.
هر چه میخواهم خاطره های با تو بودن را از یاد ببرم نمی توانم ، هر چه میخواهم عشقت را از دل بیرون کنم نمی توانم.
نمی توانم فراموشت کنم ، ای تو که مرا به خاک سپرده ای.
گاه به یادم می آید  آن لحظه که با تو می خندیدم و لحظه های زندگی ام شیرینترین لحظه ها بود اما اینک در غم تنهایی نشسته ام و اشک میریزم و لحظه هایم تلخ ترین لحظه هاست
هنوز هم عاشقم ، هنوز دوستت دارم و فراموشت نکرده ام.
نوشته بودم که فراموشت میکنم ، اما نگفته بودم فراموش شده ای.
تویی که روزی روزگاری عشقم، لحظه لحظه های زندگی ام بودی چگونه می توانم فراموشت کنم!
هنوز هم دلم با تو است ، اگر تو نیستی ، یاد و خاطرات با تو  بودن هر روز برایم تکرار می شود و غم از دست دادنت دلم را بیشتر می سوازند.
آری حالا که رفتی ، لحظه ای برگرد و خاطرات با هم بودنمان را نیز با خود ببر که یاد آنها دلم را بدجور می سوزاند

 

....::::احساس پاک::::....

پرسید چرا دیر کرده است ؟؟شکلکْ هآے خآنومے

نکند دل دیگری او را اسیر کرده کرده است ؟شکلکْ هآے خآنومے

خندیدم و گفتم :او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاثیر کرده است شکلکْ هآے خآنومے

خندید به سادگیم و گفت : احساس پاکت را زنجیر کرده است شکلکْ هآے خآنومے

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی شکلکْ هآے خآنومے

گفت : خوابی سالهاست دیر کرده استشکلکْ هآے خآنومے

 

 

امید

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت

 آنها به گوش می‌رسید. شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم،

 هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی

 می‌میرم......." سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی

خاموش شد. شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر

 آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر

روشن بمانم........." سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.

 شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم

 که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند

 و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین

کسان خود عشق بورزند .............." طولی نکشید که عشق نیز خاموش

شد. ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا

شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن

 بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد........... پــــــــس... شمع

 چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه

شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.

دلم را که مرور میکنم

http://www.myup.ir/images/55720968128115569299.jpg

   دلم را که مرور میکنم


         تمام آن از آن توست


         فقط نقطه ای از آن خودم 


                    روی آن نقطه هم


              میخ میکوبم
   و قاب عکس تو را می آویزم...شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

 http://www.myup.ir/images/87126072891550232848.gif


مرا مستی دهد جام لبانت
شراب بوسه ات گیرا ترین است

ز یک دیدار پی بردی به حالم
عجب درمن نگاهت نکته بین است
 
سخن از عشق ومستی گوی با من

سخن هایت برایم دلنشین است
 
مرا در شعله ی عشقت بسوزان
که رسم دوستداریها همین است
نشان عشق را در چشم تو خواندم
دلم چون کویی آیینه بین است
 
به من لطف گل مهتاب دادی
تنت با عطر گلها همنشین است
 
دوستی را هم تو باش آغاز وپایان
که عشقت اولین وآخرینست

 http://www.myup.ir/images/63746217117234130726.jpg

 

         چه دلی دارم منشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                   همه سرشار از تو شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                                   دلم را دوست دارم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                       چون تو را شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

         به مهر و عاشقانهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                    به آغوش داردشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                                         هر روز شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                                  با دیده ی دلشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

        در قلبمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                         می بینمت هر لحظهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                                         دست در دستشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                                             و گاه گاه در آغوشِ همشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                        دلم خوش رنگ است    شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                   به رنگ تو شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                                                           به رنگ سرخیِ عشقشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                               تنها برای تو میگویم و می خوانمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                  احساساتم در کلام نمی گنجدشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                        بی آلایش شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                       ساده شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

                                                          اما ا با صداقت و از ته دلشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

   میگویم دوستت دارم .شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے دوستت دارم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے.  دوستت دارم.....شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

     

    دوســـتت دارم عشــــقم  

میخوام برای چشمهات،

میخوام برای چشمهات، ستاره قربانی کنم


                            برای شام مهتاب، شهر رو چراغانی کنم


                                               میخوام میان دستهات، دستهام روا نقاشی کنم


     برای با تو بودن، عشقم رو حکاکی کنم


                          میخوام برای فردا، یک آسمان بسازیم


                         http://www.myup.ir/images/93625691124160809047.gif

 

♥♥ ..دوســــــتت دارم نــــورِ چــــشـــمــم.. ♥♥

 

                                                 کنار هم که باشیم از دنیا بی نیازیم...

توبرام همه کسی

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی









جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد


شدی تو هستی ام و در دلم  جوانه گرفتی

ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
در این وجـــود ندانم چگونه خانه گرفتی
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی

قلب من

میان قلب من عشق تو پیداست
 لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست
 مشو غمگین اگر از هم جداییم
 که بی رحمی همیشه کار دنیاست .

محبت ثمرش سوختن و ساختن است

 

 

گر محبت ثمرش سوختن و ساختن است

یا به دنبال محبت سر خود باختن است

من به میدان رفاقت گذرم از سر خویش

تا بدانی که این حاصل دوست داشتن است .


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه در لینک زیر


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.