ای بی معرفت
خودم گفتم برو تا اینکه رفتی
تو رفتی بی خبر از تو
تمام کوچه های شهر را گشتم
زمین را،آسمان را،کلبه ی افسانه ها را
گشتم و گشتم
ولی جزردّپای تو
که روی برف ها ی سر دل حک می شد و می سوخت قلبم را
به جز یک خاطره از تلخی لبخند بی روحت که در قاب دلم
چشمک زنان می گفت:
«ای بی معرفت ،مرا تنها ی تنها میگذاری؟»
دگر چیزی ندیدم
تو با پاییزی رفتی ومرا با سوز سرد زرد پاییزی رها کردی
رها کردیکه بااحساس داغم برف های سرد دل راآب گردانم
ولی افسوس من خودم اوج پاییزم
داغی احساس من بر سردی چشمان تو همچون عبورقاصدی
از روبه رو دیدگان سنگی یک تخته سنگ است
نمی دانم چه دلگیرم
بدان بی تو عبور لحظه هایم با توقف های طولانی یک عمر
است تا یک ثانیه
بی تو ساعت هم بد اخلاق است ،باور کن
بی تو باور کن که حتّی بوی باران هم پراز بوی نم وغم می
شود
حتّی آسمان هم رعد و برقش از پی تو پیش من می آید ومی
گویداز روزی که رفتی
تمام شهررا دارد به کیفر می رساند
نمی داند که تنها من خودم گفتم برو تا اینکه رفتی
نمی داند که حرف من،رایت حرف شهر است
اگر نه من یکی را تا لب مردن به کیفر می رسانید
خودم گفتم برو تا اینکه رفتی
ولی اکنون به پایت گریه خواهم کرد برگرد
غرورم رابیا فرش نگاهت می نشانم تا بیایی
بیا من بی تو پاییزم
نگو بی معرفت سبز است ،دارد لاف تنهایی میاید
به جان چشم سردت
که یخبندان عشق داغ من مدیون آن است
همین سبزی پر از زردی پاییز است،باور کن